خلاصه کتاب امپریالیسم (جلد ۲) هانا آرنت

خلاصه کتاب عناصر و خاستگاه های حاکمیت توتالیتر 2: امپریالیسم ( نویسنده هانا آرنت )
کتاب «امپریالیسم» اثر هانا آرنت، جلد دوم از سه گانه برجسته «عناصر و خاستگاه های حاکمیت توتالیتر»، به خواننده نشان می دهد که چگونه جاه طلبی های سرمایه داران و نژادپرستی، بستر لازم برای ظهور رژیم های تمامیت خواه را فراهم آورد. او در این جلد، ارتباط عمیق میان توسعه طلبی نامحدود اقتصادی، بوروکراسی استعماری و نژادپرستی را با افول دولت-ملت و حقوق بشر مورد تحلیل قرار می دهد و به بررسی چگونگی زمینه سازی این عوامل برای توتالیتاریسم می پردازد.
هانا آرنت، فیلسوف و نظریه پرداز سیاسی نامدار آلمانی-آمریکایی، با مجموعه سه جلدی «عناصر و خاستگاه های حاکمیت توتالیتر» خود، اثری بی بدیل در حوزه فلسفه سیاسی قرن بیستم خلق کرد. این اثر سترگ، به بررسی عمیق ریشه ها، ماهیت و عملکرد نظام های تمامیت خواه می پردازد و راهی برای درک چگونگی شکل گیری فجایع بشری در قرن گذشته می گشاید. جلد دوم این مجموعه با عنوان «امپریالیسم»، پلی اساسی میان تحلیل های آرنت از یهودی ستیزی (جلد اول) و نظام های توتالیتر (جلد سوم) محسوب می شود.
در این جلد، هانا آرنت به کاوش در منطق پنهان عصر امپریالیسم می پردازد؛ عصری که به نظر او، نه تنها مرحله ای از توسعه استعماری بود، بلکه زمینه ای برای ظهور اشکال جدیدی از قدرت و ستم را فراهم آورد. پرسش محوری که آرنت در این بخش از کتاب به آن می پردازد، این است که چگونه امپریالیسم، با ویژگی های خاص خود، شرایط را برای پیدایش نظام های تمامیت خواه در اروپا مهیا کرد. برای درک کامل اندیشه های آرنت و زنجیره علی-معلولی که او برای تبیین توتالیتاریسم ترسیم می کند، فهم عمیق این جلد از کتاب ضروری به نظر می رسد.
رهاییش سیاسی بورژوازی و منطق توسعه نامحدود
هانا آرنت در آغاز بررسی خود، به تحولات قرن نوزدهم و صعود طبقه ای جدید اشاره می کند: بورژوازی. این طبقه، که نیروی محرکه اصلی انقلاب صنعتی و گسترش بی سابقه سرمایه داری بود، دیدگاهی بنیادین را با خود به عرصه سیاست آورد: منطق توسعه نامحدود. آرنت مشاهده می کند که چگونه میل به «انباشت سرمایه» و «توسعه اقتصادی»، که پیشتر در حوزه خصوصی و فردی فعالیت های اقتصادی محدود شده بود، به تدریج از مرزهای خود فراتر رفت و به نیروی محرکه ای برای سیاست خارجی دولت ها تبدیل شد.
ظهور بورژوازی و جاه طلبی های جدید
آرنت به خواننده نشان می دهد که بورژوازی، بر خلاف طبقات پیشین، جاه طلبی هایش را نه در قدرت سیاسی مستقیم، بلکه در گسترش نفوذ اقتصادی خود جستجو می کرد. در گذشته، سرمایه داران تنها به جمع آوری ثروت می پرداختند و از سیاست دور بودند. اما با رشد بی سابقه سرمایه های صنعتی و مالی، این طبقه به این نتیجه رسید که بقا و رشد مستمر ثروتشان نیازمند گسترش دائمی بازارهای جدید و منابع بیشتر است. در اینجاست که مفهوم توسعه از حوزه صرفاً اقتصادی، به حوزه سیاسی و جغرافیایی تسری می یابد. در دیدگاه سنتی، استعمار به معنای چپاول موقت منابع مستعمرات برای ثروت اندوزی سریع بود. اما آرنت تمایز قائل می شود: امپریالیسم مدرن نه چپاول موقت، بلکه گسترش دائمی و نامحدود قدرت و نفوذ اقتصادی را هدف قرار می دهد. این تغییر نگرش، که از نیاز سرمایه به رشد بی پایان نشأت می گرفت، مرزهای ملی و اخلاقی را درنوردید و به یک ایدئولوژی سیاسی تبدیل شد.
در این راستا، او استدلال می کند که بورژوازی به این نتیجه رسید که بقای خود را نه در کنترل دولت ملت، بلکه در رهایی دولت ملت از قید و بندهای قانونی و جغرافیایی برای دسترسی به منابع و بازارهای جدید می بیند. این نگرش، نه تنها مرزهای سیاسی را ناکافی می دانست، بلکه اصول سنتی حاکمیت ملی و حقوق شهروندی را نیز به چالش می کشید.
تعارض توسعه با دولت-ملت
هانا آرنت توضیح می دهد که چگونه منطق توسعه نامحدود سرمایه، به زودی با ساختار دولت-ملت، که بر مرزهای مشخص و حاکمیت ملی تعریف شده بود، در تضاد قرار گرفت. بورژوازی برای ادامه روند انباشت سرمایه و رشد اقتصادی، نیازمند دسترسی به مناطق جدید، بازارهای گسترده تر و نیروی کار ارزان بود. مرزهای ملی برای این جاه طلبی ها بسیار محدود کننده به نظر می رسید. بنابراین، فشارهای فزاینده ای از سوی طبقه سرمایه دار بر دولت-ملت وارد شد تا سیاست خارجی خود را به سمت توسعه طلبی و فتح سرزمین های جدید هدایت کند. این فشارها، به تدریج دولت-ملت را از هدف اصلی خود که حفظ حاکمیت و حقوق شهروندان بود، منحرف کرد و آن را به ابزاری در دست بورژوازی برای گسترش نفوذ اقتصادی تبدیل نمود.
آرنت در این بخش به یک ناهنجاری مهم اشاره می کند: در حالی که دولت-ملت قرار بود حافظ حقوق شهروندان خود باشد، در عصر امپریالیسم، مجبور شد از این اصول عدول کند تا منافع اقتصادی طبقه ای خاص را تأمین نماید. این تناقض، به تدریج پایه و اساس مشروعیت دولت-ملت را تضعیف کرد و زمینه را برای ظهور اشکالی از حاکمیت فراهم آورد که دیگر به اصول حقوقی و اخلاقی پایبند نبودند.
هم پیمانی سرمایه داران و عوام
آرنت در ادامه تحلیل خود، به یکی از شگفت انگیزترین و در عین حال شوم ترین ائتلاف های عصر امپریالیسم اشاره می کند: هم پیمانی میان سرمایه داران و عوام. او توضیح می دهد که چگونه ایدئولوژی و پروپاگاندا، نقشی حیاتی در بسیج توده ها برای اهداف امپریالیستی ایفا کرد. سرمایه داران که به دنبال گسترش نفوذ اقتصادی خود بودند، دریافتند که برای توجیه توسعه طلبی های فرامرزی و جلب حمایت عمومی، نیازمند روایت هایی هستند که انگیزه های اقتصادی صرف را فراتر ببرند و به ابعاد ملی گرایانه، نژادپرستانه و حتی متمدن سازی دیگران مزین سازند.
اینجا بود که ایده های نژادی و ملی گرایانه به خدمت اهداف اقتصادی درآمدند. توده ها، که خود از فقر و بی عدالتی داخلی رنج می بردند، با وعده های عظمت ملی، برتری نژادی و فرصت های جدید در سرزمین های فتح شده، اغوا شدند. آرنت نشان می دهد که این اتحاد، اگرچه ظاهری و بر پایه منافع متضاد بود، اما به طور موقت به امپریالیسم قدرتی عظیم بخشید. سرمایه داران، با استفاده از پروپاگاندا، توده ها را قانع کردند که گسترش امپراتوری، به نفع همگان است و مشکلات داخلی را می توان با تمرکز بر دشمنان خارجی و دستیابی به ثروت های مستعمرات حل کرد. این هم پیمانی شوم، عملاً به توده ها اجازه داد تا از نقش سنتی خود به عنوان شهروندان دارای حقوق، به ابزاری برای سیاست های توسعه طلبانه تبدیل شوند و همین امر، یکی از پیش شرط های اصلی برای شکل گیری جامعه توده ای و در نهایت رژیم های تمامیت خواه به شمار می رفت.
نژادپرستی به مثابه ابزار ایدئولوژیک امپریالیسم
در نگاه هانا آرنت، نژادپرستی صرفاً یک تعصب فکری نبود، بلکه به ابزاری ایدئولوژیک و کارآمد در خدمت اهداف امپریالیسم تبدیل شد. او با دقت ریشه های فکری و تحولات تاریخی این پدیده را بررسی می کند تا نشان دهد چگونه از یک نظریه حاشیه ای به ستون فقرات سیاست های استعماری و سپس به یکی از ارکان اصلی توتالیتاریسم بدل گشت.
تکامل مفهوم نژاد پیشاامپریالیستی
آرنت تحلیل خود را با بررسی خاستگاه های فکری نژادپرستی آغاز می کند و به چهره هایی چون گوبینو (Gobineau) اشاره دارد. گوبینو، نظریه پردازی فرانسوی، با طرح ایده برتری نژاد آریایی، پایه های نظری نژادپرستی را پی ریخت. اما آرنت تفاوت مهمی میان «نژاد اشراف» و «ملت بورژوا» قائل می شود. او توضیح می دهد که در ابتدا، ایده های نژادی بیشتر محدود به طبقات اشراف بود که برای توجیه برتری خود بر دیگران و حفظ موقعیت اجتماعی شان از آن بهره می بردند. این نوع نژادپرستی، عموماً در چارچوب یک ملت خاص و برای تمایز طبقاتی به کار می رفت و هنوز جنبه جهانی و توسعه طلبانه پیدا نکرده بود.
با این حال، در عصر امپریالیسم، مفهوم نژاد دچار تحولی رادیکال شد. نژادپرستی از یک توجیه داخلی برای سلسله مراتب اجتماعی به ابزاری برای توجیه سلطه بر دیگر ملت ها و سرزمین ها تغییر کاربری داد. در این بستر، آرنت به تضاد میان «حقوق یک انگلیسی» (یا هر ملیت دیگر) و مفهوم جهان شمول «حقوق بشر» می پردازد. او نشان می دهد که چگونه امپریالیسم، با تأکید بر برتری نژادی، عملاً مفهوم حقوق بشر را تهی کرد. وقتی یک انگلیسی در مستعمرات با مردم بومی مواجه می شد، حقوق ذاتی و جهان شمول انسان ها به نفع حقوق ویژه یک نژاد برتر کنار گذاشته می شد. این گسست میان اصول اخلاقی و عمل سیاسی، زمینه ای خطرناک برای نظام هایی ایجاد کرد که بعدها حقوق تمامی انسان ها را نفی کردند.
نژاد و بوروکراسی استعماری
شاید یکی از درخشان ترین بخش های تحلیل آرنت، بررسی تجربیات مستعمرات آفریقایی است که او آن ها را «قاره سیاه» می نامد. او این سرزمین ها را به عنوان «آزمایشگاه های اولیه» سیستم های توتالیتر می شناسد. در این مستعمرات، دولت های اروپایی بوروکراسی هایی را ایجاد کردند که بدون هیچ نظارت و پاسخگویی به پارلمان ها یا مردم خودی، با خشونت و بی رحمی بر مردم بومی حکم می راندند. این بوروکراسی ها، که از هرگونه محدودیت اخلاقی یا قانونی رها شده بودند، به ابزاری برای اعمال کنترل مطلق و سرکوب تبدیل شدند.
آرنت نشان می دهد که این «بوروکراسی بدون قانون» در مستعمرات، تجربیاتی را فراهم آورد که بعدها در قالب رژیم های توتالیتر در اروپا مورد استفاده قرار گرفت. در این فضا، «اسطوره امپریالیستی» شکل گرفت؛ روایتی که سلطه و استثمار را از طریق ادعای برتری نژادی و «رسالت تمدن سازی» توجیه می کرد. این اسطوره، نه تنها بر مردم بومی ستم روا می داشت، بلکه شخصیت امپریالیستی را نیز شکل می داد که برای دستیابی به اهداف خود، هرگونه خشونت و بی اخلاقی را مجاز می شمرد. این تجربیات اولیه، به رهبران توتالیتر آموخت که چگونه می توان انسان ها را از هویت و حقوقشان تهی کرد و آنها را به ابزاری صرف برای اهداف سیاسی تبدیل نمود.
ارتباط طلا و خون
هانا آرنت در این بخش به تلازم و پیوند ناگسستنی انگیزه های اقتصادی و خشونت اشاره می کند. او عبارت «طلا و خون» را به کار می برد تا نشان دهد چگونه جستجوی بی رحمانه برای ثروت (طلا) در مستعمرات، به طور اجتناب ناپذیری با خشونت، خونریزی و سرکوب همراه بود (خون). آرنت استدلال می کند که در منطق امپریالیستی، هدف نهایی که کسب ثروت و گسترش قدرت بود، هر وسیله ای را توجیه می کرد.
در مستعمرات، جایی که قوانین و هنجارهای اخلاقی کشورهای مادر به ندرت اعمال می شد، خشونت به ابزاری عادی برای کنترل جمعیت های بومی، استخراج منابع و حفظ نظم استعماری تبدیل شد. این خشونت، نه تنها فیزیکی بود، بلکه شامل تخریب فرهنگ ها، هویت ها و نظام های اجتماعی بومیان نیز می شد. آرنت می بیند که این الگو، یعنی بی تفاوتی نسبت به رنج انسانی و توجیه خشونت به نام اهداف بزرگ تر، پیش درآمدی بود برای وحشت هایی که بعدها در نظام های توتالیتر رخ داد. او می بیند که امپریالیسم عملاً فضای آزمایشگاهی را فراهم آورد که در آن می توانستند بدون رعایت هیچ گونه محدودیت اخلاقی یا حقوقی، قدرت را به وحشیانه ترین شکل ممکن اعمال کنند، و همین تجربه بود که راه را برای توتالیتاریسم هموار ساخت.
امپریالیسم قاره ای و جنبش های پان
پس از بررسی امپریالیسم فرامرزی و دریایی، هانا آرنت توجه خود را به شکل دیگری از توسعه طلبی معطوف می کند: «امپریالیسم قاره ای» و ظهور «جنبش های پان» در اروپای شرقی. او این پدیده ها را به عنوان یکی از مهم ترین حلقه های اتصال میان امپریالیسم و توتالیتاریسم معرفی می کند، زیرا آنها به گونه ای جدید و خطرناک، مفهوم ناسیونالیسم را متحول ساختند.
ناسیونالیسم قومی و تهدید دولت-ملت
آرنت میان ناسیونالیسم سنتی غربی و جنبش های ناسیونالیسم قومی (مانند پان ژرمنیسم و پان اسلاویسم) تمایز قائل می شود. در حالی که ناسیونالیسم سنتی بر اساس یک قلمرو مشخص و وفاداری به دولت-ملت تعریف می شد، جنبش های پان بر اساس مفهوم مبهم و بی مرز «قومیت» یا «نژاد» شکل گرفتند. آنها ادعا می کردند که وفاداری نهایی نه به مرزهای سیاسی یک کشور، بلکه به هم نژادان و هم تباران در سراسر قاره یا حتی جهان است.
این ناسیونالیسم قومی، یک تهدید جدی برای دولت-ملت محسوب می شد. زیرا مرزهای سیاسی را بی اهمیت جلوه می داد و به جای وحدت سیاسی، بر اساس وحدت خونی و نژادی تأکید می کرد. این دیدگاه، می توانست به راحتی به توجیه برای تجاوز به کشورهای همسایه و الحاق سرزمین هایی منجر شود که از نظر قومی «متعلق» به آنها بودند. آرنت نشان می دهد که چگونه این تبدیل وفاداری از ملت به قومیت یا نژاد، به وفاداری کورکورانه و غیرمنطقی منجر شد که توانایی افراد را برای تفکر مستقل و قضاوت اخلاقی از بین می برد، و همین، یکی از نشانه های اولیه تمایل به تمامیت خواهی بود.
بوروکراسی: میراث استبداد و پیش نیاز توتالیتاریسم
در تحلیل امپریالیسم قاره ای، آرنت دوباره به نقش «بوروکراسی» اشاره می کند، اما این بار با تأکیدی متفاوت. او بوروکراسی را به عنوان «میراث استبداد» معرفی می کند که در نظام های استعماری و سپس در جنبش های پان، به پیش نیاز حیاتی برای توتالیتاریسم تبدیل شد. آرنت بوروکراسی را به عنوان یک سیستم متمرکز و غیرشخصی می بیند که قادر است کنترل و سرکوب را به شکلی نظام مند و بی رحمانه اعمال کند.
خواننده با آرنت همراه می شود و مشاهده می کند که چگونه بوروکراسی متمرکز، که در آن تصمیمات توسط افراد ناشناس و در یک زنجیره فرماندهی پیچیده گرفته می شود، مسئولیت پذیری فردی را از بین می برد. در چنین سیستمی، هیچ کس به طور مستقیم مسئول اعمال خشونت نیست، زیرا هر فرد تنها یک جزء کوچک از یک ماشین بزرگ است که دستورات را اجرا می کند. این ویژگی بوروکراسی، آن را به ابزاری ایده آل برای رژیم های توتالیتر تبدیل کرد؛ رژیم هایی که به دنبال اعمال کنترل کامل و بی سابقه بر جامعه بودند، بدون اینکه مسئولیت مستقیم اعمال خود را بپذیرند. بوروکراسی استعماری، این قابلیت را به نمایش گذاشته بود که چگونه می توان میلیون ها نفر را بدون نیاز به مشارکت مستقیم توده ها در اعمال خشونت، کنترل و حتی نابود کرد.
هانا آرنت نشان می دهد که بوروکراسی، با نفی مسئولیت پذیری فردی و تبدیل انسان ها به چرخ دنده های یک ماشین بی روح، راه را برای وحشت های توتالیتر هموار کرد.
از حزب تا جنبش توتالیتر
در این بخش، آرنت تحول مهمی را در سازمان های سیاسی اروپای شرقی مورد بررسی قرار می دهد: چگونگی تبدیل احزاب سیاسی به «جنبش های فراگیر و تمامیت خواه» که به تدریج دولت را بلعیدند. او مشاهده می کند که احزاب سنتی، که برای رقابت بر سر قدرت و نمایندگی منافع گروه های مختلف تشکیل شده بودند، در عصر جنبش های پان، به سازمان هایی تبدیل شدند که هدفشان نه مشارکت در قدرت، بلکه تسخیر کامل آن و حذف تمامی رقبا بود.
این جنبش ها، خود را نه به عنوان بخشی از نظام سیاسی، بلکه به عنوان نماینده مطلق و یگانه «روح ملت» یا «نژاد» معرفی می کردند. آنها از ایدئولوژی های فراگیر و جذاب استفاده می کردند تا توده ها را بسیج کنند و هرگونه مخالفت را به عنوان خیانت به ملت یا نژاد تلقی نمایند. آرنت نشان می دهد که این جنبش ها، با استفاده از پروپاگاندا، سازماندهی توده ای و ایجاد نوعی حس «برادری» و «هدف مشترک» در میان پیروانشان، توانستند وفاداری مطلق را از آنها طلب کنند. آنها به تدریج بر دولت و نهادهای قانونی آن چیره شدند، به گونه ای که دولت تنها به پوسته و ابزاری برای تحقق اهداف تمامیت خواهانه جنبش تبدیل گشت. این فرآیند، عملاً به معنای از بین رفتن تمایز میان دولت و جامعه، و آغاز حکومتی بود که تمامی جنبه های زندگی فردی و اجتماعی را تحت کنترل خود در می آورد.
افول دولت-ملت و پایان حقوق بشر
هانا آرنت در آخرین بخش از کتاب «امپریالیسم»، به یکی از فاجعه بارترین پیامدهای این دوران می پردازد: افول دولت-ملت و بی معنا شدن «حقوق بشر» در عمل. او استدلال می کند که این فروپاشی، نه تنها نتیجه طبیعی امپریالیسم، بلکه یکی از مهم ترین زمینه های ظهور رژیم های توتالیتر بود.
ملت اقلیت ها و پدیده بی تابعیتی
پس از جنگ جهانی اول و فروپاشی امپراتوری های بزرگ نظیر اتریش-مجارستان و عثمانی، جغرافیای سیاسی اروپا دستخوش تغییرات عظیمی شد. دولت-ملت های جدیدی پدید آمدند که هر یک بر اساس ایده ای خاص از «ملت» بنا شده بودند. اما این فرآیند، پیامد ناخواسته ای داشت: ظهور موج عظیمی از «اقلیت ها» و «افراد بی تابعیت». میلیون ها نفر که به دلیل تغییر مرزها، جنگ ها و سیاست های تبعیض آمیز، هویت ملی پیشین خود را از دست داده بودند یا در کشوری با ملیت جدید قرار گرفته بودند، ناگهان بدون هیچ کشور و تابعیت رسمی رها شدند.
آرنت با دقت این پدیده را بررسی می کند. او نشان می دهد که این افراد بی تابعیت، که شمارشان به میلیون ها نفر می رسید، به تدریج تمامی حقوق انسانی پایه خود را از دست دادند. آنها نه تنها حق داشتن شغل، مسکن و آموزش را از دست می دادند، بلکه حق «داشتن حق» را نیز از دست می دادند. به عبارتی، کسی نبود که از حقوق آنها دفاع کند، زیرا آنها شهروند هیچ دولتی نبودند. این وضعیت اسفناک، واقعیت تلخی را برملا کرد: حقوق بشر، در عمل، به شدت وابسته به حمایت و تضمین یک دولت-ملت است. بدون تابعیت و حمایت یک دولت، «حقوق بشر» صرفاً به یک عبارت انتزاعی و بی اثر تبدیل می شد.
تجربه انسان های بی تابعیت در قرن بیستم، این واقعیت تلخ را آشکار ساخت که بدون حمایت یک دولت-ملت، حقوق بشر به معنای واقعی کلمه بی معنا می شود.
بن بست های منطقی حقوق بشر
هانا آرنت به نقدی عمیق تر از ماهیت حقوق بشر می پردازد. او استدلال می کند که مفهوم «حقوق بشر»، آنگونه که در اعلامیه های انقلاب فرانسه و آمریکا تبیین شده بود، بر پایه این پیش فرض قرار داشت که هر فرد به صرف «انسان بودن» از حقوق ذاتی و خدشه ناپذیری برخوردار است. اما آرنت با نگاهی واقع بینانه به حوادث قرن بیستم، این پیش فرض را به چالش می کشد. او نشان می دهد که در عمل، حقوق بشر تنها در صورتی تضمین می شود که فرد شهروند یک دولت-ملت باشد و آن دولت نیز مایل و قادر به دفاع از حقوق او باشد.
این بن بست منطقی، یکی از زمینه های مهم ظهور توتالیتاریسم بود. وقتی میلیون ها نفر بی تابعیت شدند و حقوق ذاتی آنها نادیده گرفته شد، معلوم شد که هیچ نهاد یا قدرتی وجود ندارد که به طور جهانی از این حقوق دفاع کند. رژیم های توتالیتر، با مشاهده این ضعف بنیادی در مفهوم حقوق بشر، دریافتند که می توانند بدون هیچ گونه پیامد جدی، هرگونه حقوقی را از افراد سلب کنند، به خصوص اگر آن افراد «بی تابعیت» یا «دشمنان خلق» نامیده شوند. این وضعیت، به توتالیترها اجازه داد تا با نابود کردن تابعیت، عملاً انسان ها را از هرگونه حمایت قانونی و اخلاقی تهی سازند و آنها را به موجوداتی قابل حذف تبدیل کنند. این تحلیل هانا آرنت، نگاهی هشیارانه به ماهیت شکننده حقوق بشر و اهمیت نهادهای سیاسی در تضمین آن ارائه می دهد.
نتیجه گیری: امپریالیسم؛ گامی بلند در مسیر تمامیت خواهی
در نهایت، هانا آرنت در جلد دوم از شاهکار خود، «عناصر و خاستگاه های حاکمیت توتالیتر: امپریالیسم»، زنجیره ای پیچیده از وقایع و ایده ها را آشکار می سازد که به تدریج بستر لازم را برای ظهور هولناک ترین نظام های سیاسی قرن بیستم فراهم آورد. او به خواننده نشان می دهد که چگونه توسعه طلبی نامحدود بورژوازی، که از منطق صرفاً اقتصادی به حوزه سیاست تسری یافت، به عنوان یک نیروی مخرب عمل کرد.
او با دقت، چگونگی تبدیل نژادپرستی از یک تفکر حاشیه ای به یک ابزار ایدئولوژیک کارآمد را تحلیل می کند؛ ابزاری که نه تنها توجیهی برای سلطه بر سرزمین های دوردست شد، بلکه به تدریج حقوق و کرامت انسانی را تهی ساخت. آرنت به ما یادآوری می کند که مستعمرات آفریقایی چگونه به «آزمایشگاه هایی» برای تمرین قدرت بوروکراتیک بدون پاسخگویی تبدیل شدند و زمینه را برای اعمال خشونت های بی سابقه در مقیاس وسیع فراهم آوردند.
او در ادامه، به نقش ویرانگر جنبش های پان ناسیونالیستی در اروپای شرقی اشاره می کند؛ جنبش هایی که وفاداری به ملت را به وفاداری کورکورانه به نژاد یا قومیت تبدیل کردند و به جای تقویت دولت-ملت، آن را از درون تهی ساختند. در نهایت، آرنت به یکی از تلخ ترین واقعیت های عصر امپریالیسم می پردازد: افول دولت-ملت و آشکار شدن شکنندگی «حقوق بشر» در غیاب حمایت یک دولت. پدیده میلیون ها انسان بی تابعیت و بی حقوق، به او نشان داد که حقوق انسانی تنها زمانی معنا می یابد که توسط یک نهاد سیاسی قدرتمند تضمین شود.
جمع بندی اصلی آرنت این است که امپریالیسم، با این مؤلفه های پیچیده اش – جاه طلبی نامحدود، نژادپرستی ساختاریافته، بوروکراسی بی قید و شرط، و فروپاشی مفهوم حقوق بشر – گامی بلند در مسیر تمامیت خواهی بود. این جلد، نه تنها تاریخ نگاری صرف نیست، بلکه تحلیلی عمیق از فرآیندهای فکری و اجتماعی است که انسانیت را به ورطه توتالیتاریسم سوق داد. مطالعه این بخش از اندیشه هانا آرنت، برای هر کسی که به دنبال درک عمیق از ریشه های فاجعه های مدرن و پیچیدگی های قدرت سیاسی است، ضروری به نظر می رسد. پیشنهاد می شود برای درک کامل تر این مجموعه، سایر مجلدات «عناصر و خاستگاه های حاکمیت توتالیتر» نیز مطالعه شود، چرا که آرنت در آن ها به ارتباط یهودی ستیزی و خود توتالیتاریسم به تفصیل پرداخته است.
آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "خلاصه کتاب امپریالیسم (جلد ۲) هانا آرنت" هستید؟ با کلیک بر روی کتاب، اگر به دنبال مطالب جالب و آموزنده هستید، ممکن است در این موضوع، مطالب مفید دیگری هم وجود داشته باشد. برای کشف آن ها، به دنبال دسته بندی های مرتبط بگردید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "خلاصه کتاب امپریالیسم (جلد ۲) هانا آرنت"، کلیک کنید.